آخرت من
به نام خدای خوبیها امروز هشتم اسفند هزارو سیصدو نود و یک مبلغ پنجاه هزار تومان به خانواده ای نیازمند در یکی از روستاهای قم جهت کمک خرید مواد غذایی داده شد. یا علی افراد در لیست انتظار اولویت ها زن جوان و بیماری که محتاج پنج میلیون تومان هزینه ی درمان (عمل تومور مغزی ) میباشدو همسرش را از دست داده شرایط مالی بسیار بد دارای فرزند پسر 9ساله که کار میکند و مدرسه نرفته . همچنین نیازمند کمک مالی هرماه برای گذراندن امورات زندگی می باشد(فوری). خانواده ای که از داشتن نعمت و مادر و پدر محروم بوده و برای تهیه جهیزیه احتیاج به کمک دارند هیچ چیزی تهیه نشده.(البته ناگفته نماند به لطف دوستان قدیم جهیزیه سه خواهر قبلی این خانواده فراهم شده بود) خانواده ای 4نفره. مادر و سه دختر که از نعمت پدر محروم هستند و محتاج لباس و مواد غذایی و کمک جهیزیه برای دختر عقد بسته خود می باشد . اعل یکی از روستاهای قم. کمک هزینه جهت خرج زندگی و دارو برای خانواده ای از سادات که پدر خانواده نیز به شدت بیمار و نابینا است و برای تهیه خرج خانه و هزینه ی درمان و همچنین کمک هزینه برای خرید جهیزیه محتاج کمک دوستان هستند.(خانواده معصومه سادات).(فوری) خانواده ای که از نعمت پدر محروم بوده و مادر خانواده هم بیمار است تهیه جهیزیه (دختر بزرگ این خانواده به لطف دوستان قدیم پارسال با تهیه ی جهیزیه راهی خانه ی بخت شد ) کمک به خانواده ای که صاحب دو فرزند پسر می باشد و مرد خانواده در زلزله بم به رحمت خدا رفته. پس از مرگ سرپرست خیر دچار مشکلات مالی شدند و محتاج لوازم خانه ضروری و پتو ولباس می باشند. کمک به خانواد ای با ابرو و نیازمند جهت رفع مشکلات مالی وکمک هزینه زندگی برای ادامه مطالب به ذیل مراجعه کنید. به نام خدا به لطف خدا شخصی سرپرستی علیرضا و مادرش را به عهده گرفت . از همه ی دوستان خوبم بابت همکاری متشکر و سپاسگذارم . اجرتان با بابای یتیمان کوفه. الویت بعدی با خانمی است دارای دوفرزند همسرش را در زلزله بم از دست داده . پسرها مشغول درس خواندن و فروختن دمپایی در خیابان ها هستند. مادر خانواده تا بحال چند جراحی داشته . متاسفانه از نظر مالی بسیار محتاج هستند از داشتن یخچال و گاز و لوازم خانگی حتی چتر و یکسری لوازم معمولی محروم هستند. البته هیچ گله ای نداشتند و از پذیرفتن پول هم خودداری میکنند و فقط محتاج لوازم اولیه و گاهی مواد غذایی هستند . اما هیچ وقت از کسی تقاضای کمک نکردند و غیر مستقیم از یکی از دوستان پتو طلب کردند و بعد از پیگیری با صحنه ای سخت مواجه شدند آن هم خانه ای خرابه و خالی از لوازم. بچه ها شب های زمستان را در خانه ی همسایه ها می خوابند بخاطر سردی هوا. این فرد سرپرستی داشته اما بعد از فوت آن فرد خیر دچار این مشکلات شده . دوستی بزرگوار بخاری برای زمستان امسال برایش تهیه نموده . در حال حاضر مشغول جمع آوری کمک های نقدی و غیر نقدی جهت تهیه لوازم اولیه زندگی این خانواده هستیم. یا علی به نام خدای مهربانیها چند روز پیش پیامک داده بود عمو سید دارن آبروی مادرمو میبرن سوپری سرکوچه طلبشو می خواد تو رو خدا کمکم کنید به لطف خدا مبلغ80 هزار تومان در دو مرحله به طلبکار داده شد و نزدیک بهصدهزار تومانمواد غذایی تهیه شد از قبیل برنج و یک عدد مرغ . حبوبات و سویا . روغن و رب گوجه فرنگی و ... و به این خانواده اهدا شد . به لطف همه ی دوستان خوب و بزرگوارم . انشالله خداوند از همه ی ما راضی و خشنود باشد . یاعلی زنگ زده بود قبل این ماهانه مقداری مواد غذایی برایشان میبردم اما امیدوار بود شاید این بار هم کمکی به او شود. دست وپا شکسته فهماند که به زودی باید عروسی کند و چیزی برای جهیزیه ندارد شب قبل هم عروسی یکی از بستگانشان بود با کلی جهیزیه ، دلش ازبی کسی و نداری سخت شکست . انقدر گریه کرد تا خوابش برد... وقتی خوابید دید در کوچه ی شهری غریب ایستاده نمیدانست کجاست ؟ مردی با شال سبز امد و گفت تو در مقابل خانه ی حضرت زهرا مادر شیعیان ایستاده ای ... از تعجب وا مانده بود . پس از چند دقیقه خانم به سمت اش امد و فرمود: برای چه اینقدر بی تابی و گریه می کنی ؟ دست هایش را گرفت و او را به سمت خانه اش برد دو خادم دیگر در مقابل درب خانه ی حضرت ایستاده بودند محو چهر ه ی ان دو نفرشد. خانم به او فرمود : زندگی ام را ببین من با همین سادگی زندگی ام را اغاز کرده ام به خدا توکل کن همه چیز را خودش محیا میکند... از سادگی زندگی خانم اشک اش سرازیر شد و گفت اخر اگر من مادر داشتم اینچنین نبود.. نوازش حضرت به نشان مادری را احساس کرد و در حالیکه سخت منقلب شده بود از خواب بیدار شد و دلش ارام گرفت. دیگر چیزی نمی خواست... اما در این مدت که از او بی خبر بودم و میدانستم قرار است عروسی کند تمام تلاشم را کردم از فامیل و اشنا تا خیرین دور هزینه مالی و یکسری لوازم خانگی جمع کردم و به خواست خدا جهیزیه او و دو نفر دیگر با محبت یک فرد نیکوکار فراهم شد . چند روز قبل عروسی به او خبر دادم که بیا و وسایل را تحویل بگیر تا اهالی روستا متوجه قضیه نشوند. او امد ولی بسیار با تعجب نگاه می کرد و بعد زد زیر گریه... بعد از چند ساعت که به او زنگ زدم تا علت گریه هایش را جویا شوم در حالیکه همچنان اشک میریخت پرسید ان فردی که همراه شما بود که بود ؟ معرفی اش کردم... و باز عروس گریان ماجرای خوابش را تعریف کرد و گفت آن مرد همان خادمی بود که کنار مادرم زهرا (س) ایستاده بود... ناگفته نماند ان اقا فقط مسئول جمع اوری پول و خرید جهیزیه بود و کمک چندانی در هزینه ی مالی نداشت شاید سهم او 10000 هزار تومان بود. (این خاطره مربوط به یک سال و نیم گذشته است) تصمیم گرفته بودم با بچه های جهادی هماهنگ کنم که امسال قبل رفتن به اردوی جهادی با مقدار هزینه ای که میتوانستم فراهم کنم دستی به سرو روی خانه و مغازه ی خانواده ی اقا سید بکشند تا از این وضع ناجور در آیند . واقعا سخت بود من نمیدانم این بندگان خدا زمستان و تابستان را چگونه سپری میکردند .. رفتم ولی متوجه شدم خانه شان کاملا خراب شده و خودشان هم نبودند . خیلی ناراحت شدم با کلی پرس و جو آنها را پیدا کردم . چند نفر خیر حاضر شدند تا پولی به آنها قرض دهند و خودشان با آن پول خانه را نوسازی کنند من خیلی خوشحال شدم اما چیزی که دیده بودم بیشتر ناراحتم کرده بود ... خوشحال بودم از خانه ای که قرار است آباد شود و جایی که در حال حاضر زندگی میکردند ... خانه ای 4 طبقه که سه واحد آن خالی بود . البته تمام خانه های اطراف هم نوساز بودند و خالی از مستاجر . آخر پاییز بود. آنها ساکن پارکینگ آن خانه ی 4 طبقه بودند و همان پارکینگ را هم 500 هزار تومان پول پیش دادند و ماهی 30 تومان اجاره . حالا پارکینگ بود و پرده ای که حکم در را داشت . . . معصومه سادات پرید بیرون و گفت شهید الیاسی شهید الیاسی اینجا یک خیلی موش داره . من شب ها بغل مامان می خوابم تا موشها گوش و پاهایم را گاز نگیرند . راست میگفت طفلک . آن منطقه به علت داشتن جوی آب و زمین خالی خیلی موش داشت . حتی خواهر من که در آپارتمان زندگی میکرد امان نداشت. معصومه سادات باز گفت شهید الیاسی اینجا خیلی سرده وقتی آسمون صدا میده من میترسم . . . وبعد برادرانش آمدند و برای اولین بار در چشمانشان دیدم حس کمک را، دوست داشتند از اینجا بروند آنها هم بخاطر موش ها ی بزرگ منطقه می ترسیدند بخوابند . واقعا نمیدانستم چه کنم و هیچ راهی هم نداشتم . به هر کسی رو زدم تا جایی برایشان موقت پیدا کنم جوابی نگرفتم انگار قسمتشان بود بیشتر سختی بکشند ... مادر معصومه سادات گفت تا صبح حواسش به بچه هاست و شوهر نابینایش . میگفت موش ها گله ای حمله میکنند و وسایل خوردنی را میبرند . دلم به حاشان سوخت . و با خودم گفتم ای کاش کمی محبت به دل این همسایه ها بود و لااقل برای چند ماه یکی از این واحدهای خالی را به انها میدادند ... و حالا من بودم که دیگر نمیتوانستم در جای راحت خانه ام بخوابم و دلم به آن طفل های معصوم بود که باید سرما و سختی را تا بهار تحمل میکردند .. بعد یک سال هر ماه و گاهی اوقات 2 یا 3 ماه به خانه ی آقا سید میرفتیم و وسیله ها را تحویل میدادیم . این بار هم سه ماهی گذشته بود و به دلیل مشکلاتی که برای خانواده ی خودم اتفاق افتاده بود کمی از آنها غافل شده بودم . بالا خره شرایط فراهم شده بود و نزدیک عید کلی خرید کردیم از شیرینی و شکلات و کمی آجیل و مواد غذایی و کمی هم لباس . این بار در کنار مواد غذایی کمی خوراکی های روز و کالباس و چند چیز کوچک برای بچه ها گذاشتیم تا هر وقت بیرون میبینند دلشان نخواهد و تجربه ی خوردنش را داشته باشند . نزدیک غروب بود و می خواستم وسایل را به خانه ها تحویل دهم . اما ماشین نداشتم و احتیاج به کسی بود که تخفیف خوبی برای رساندن وسایل به مکان های مختلف بدهد. برادرکوچکم ماشین داشت و همچنین رفیق های زیادی داشت که از آنها ماشین قرض کند . هر چه به او اصرار میکردم به هیچ صراطی مستقیم نبود . مدام میگفت خودمان محتاج تریم این کارها دیگر چیست . خب بروند کار کنند . من تمام کرایه را میگیرم و هزار ادا در آورد تا اینکه التماس 2 ساعته ی من جواب داد و با کلی اخم و تخم قبول کرد . به راه افتادیم . به چند خانه وسایل را تحویل دادیم . آخرین مسیر خانه ی آقا سید بود . وقتی به در خانه شان رسیدیم . برادرم با تعجب نگاه کرد . باورش نمیشد . خانه ای مخروبه و دری که دیوار نداشت .و... از تعجب نمیتوانست تکان بخورد باورش نمیشد در نزدیکی خودمان همچین خانه هایی باشد . خانم آقاسید و بچه ها بیرون آمدند و با روحیه ی گرمی استقبال کردند و دعوت کردند برویم پیششان . اما عجله داشتیم با عزت و احترام وسایل را برداشتند و تشکر و به خیال خودشان در را بستند ... دیدم برادرم به شدت به نقطه ای خیره شده و بغض او را تا مرز خفگی پیش برده . اشکهایش را لا به لای دستانش پنهان میکرد و خواهرم که دیگر راحت زده بود زیر گریه ... گفتم لابد انتظار نداشتند همچین خانه ای ببینند وقتی خودم هم به نقطه ی نگاه آنان خیره شدم تازه فهمیدم چه خبر است ... بچه ها یادشان رفته بود که خانه شان دیوار ندارد... تمام پلاستیک ها را پاره کرده بودند و چنان بر سر خوراکی ها و غذاها افتاده بودند که انگار مدتها بود چیزی نخوردند. تمام مواد بر زمین خاکی پخش شده بود . معصومه سادات از خوشحالی بر هوا می پرید و سعی میکرد بیسکویت و آب میوه برای خودش بر دارد و مادری که باز هم قرص ها را برداشت و بچه ها را به حال خودشان گذاشت ... برادرم تا چند روز نمیتوانست سرکار برود . غروب آن روز همه با صدای اذان درب منزل سید آقا زدند زیر گریه و ماندنی شد خاطره ی آن روز... از آن روز به بعد برادرم خودش هم پول جمع میکرد و وسیله میخرید و هر وقت احتیاج به کمک اش داشتیم بدون چون و چرا و با جان و دل قبول میکرد... در نوشته های پیشین از خانواده ی نیازمندی گفتم که بر حسب یک نگاه اتفاقی با آنها آشنا شدم و بعد آن با لطف و رحمت خداوند توانستم کمی از مشکلات مادی آنها را در زمینه ی غذا و دارو برطرف کنم البته به عنوان یک وسیله و رابط . این قضیه تا یک سالی ادامه داشت و گاهی اوقات هردو ماه برایشان وسیله میبردیم . اما چیزی که توجه مرا به خودش جلب کرده بود هر ساعت و زمانی که ما به آن خانه میرفتیم . معصومه سادات سر کوچه ایستاده بود تنها و فریاد میزد شهید الیاسی... با خودم گفتم شاید ذوق کودکانه دارد اما وقتی دیدم مادرش گریه میکند . نگران شدم . از او پرسیدم چه شده . مادرش در حالی که اشک اش چون چشمه ای جاری روان شده بود برگونه های چروک خورده و پر از خستگی اش ... گفت درست زمانی که شما میخواهید بیایید معصومه سادات از صبح که بلند میشود به خودش میرسد و می گوید امروز قرار است شهید الیاسی بیاید و برایمان خوردنی بیاورد . برای من هم خوراکی. مادر میگفت اوایل باور نمیکردم اما چندین بار اتفاق افتاد و حالا دیگر باورم شده یک ربع قبل از آمدن شما رفت سرکوچه و گفت الان می آیند . ومن صدای معصومه کوچولو را میشنیدم که میگفت دیدین اومدن ...
Design By : RoozGozar.com |