سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آخرت من


 زنگ زده بود قبل این ماهانه مقداری مواد غذایی برایشان میبردم اما امیدوار بود شاید این بار هم کمکی به او شود. دست  وپا شکسته  فهماند که به زودی باید عروسی کند و چیزی برای جهیزیه ندارد شب قبل هم عروسی یکی از بستگانشان بود با کلی جهیزیه ، دلش ازبی کسی و نداری سخت شکست . انقدر گریه کرد تا خوابش برد...

وقتی خوابید دید در کوچه ی شهری غریب ایستاده نمیدانست کجاست ؟ مردی با شال سبز امد و گفت تو در مقابل خانه ی حضرت زهرا مادر شیعیان ایستاده ای ...

از تعجب وا مانده بود . پس از چند دقیقه خانم به سمت اش امد و فرمود: برای چه اینقدر بی تابی و گریه می کنی ؟

دست هایش را گرفت و او را به سمت خانه اش برد دو خادم دیگر در مقابل درب خانه ی حضرت ایستاده بودند محو چهر ه ی ان دو نفرشد. خانم به او فرمود : زندگی ام را ببین من با همین سادگی زندگی ام را اغاز کرده ام به خدا توکل کن همه چیز را خودش محیا میکند...

از سادگی زندگی خانم اشک اش سرازیر شد و گفت اخر اگر من مادر داشتم اینچنین نبود..

نوازش حضرت به نشان مادری را احساس کرد و در حالیکه سخت منقلب شده بود از خواب بیدار شد و دلش ارام گرفت.

دیگر چیزی نمی خواست...

اما در این مدت که از او بی خبر بودم و میدانستم قرار است عروسی کند تمام تلاشم را کردم از فامیل و اشنا تا خیرین دور هزینه مالی و یکسری لوازم خانگی جمع کردم و به خواست خدا جهیزیه او و دو نفر دیگر با محبت یک فرد نیکوکار فراهم شد .

چند روز قبل عروسی به او خبر دادم که بیا و وسایل را تحویل بگیر تا اهالی روستا متوجه قضیه نشوند. او امد ولی بسیار با تعجب نگاه می کرد و بعد زد زیر گریه...

بعد از چند ساعت که به او زنگ زدم تا علت گریه هایش را جویا شوم در حالیکه همچنان اشک میریخت پرسید ان فردی که همراه شما بود که بود ؟

معرفی اش کردم...

و باز عروس گریان ماجرای خوابش را تعریف کرد و گفت آن مرد همان خادمی بود که کنار مادرم زهرا (س) ایستاده بود...

ناگفته نماند ان اقا فقط مسئول جمع اوری  پول و خرید جهیزیه  بود و کمک چندانی در هزینه ی مالی نداشت شاید سهم او 10000 هزار تومان بود.

(این خاطره مربوط به یک سال و نیم گذشته است)


نوشته شده در جمعه 91/10/15ساعت 9:2 عصر توسط بنده حقیر خدا نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» سلام95
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com