آخرت من
تصمیم گرفته بودم با بچه های جهادی هماهنگ کنم که امسال قبل رفتن به اردوی جهادی با مقدار هزینه ای که میتوانستم فراهم کنم دستی به سرو روی خانه و مغازه ی خانواده ی اقا سید بکشند تا از این وضع ناجور در آیند . واقعا سخت بود من نمیدانم این بندگان خدا زمستان و تابستان را چگونه سپری میکردند .. رفتم ولی متوجه شدم خانه شان کاملا خراب شده و خودشان هم نبودند . خیلی ناراحت شدم با کلی پرس و جو آنها را پیدا کردم . چند نفر خیر حاضر شدند تا پولی به آنها قرض دهند و خودشان با آن پول خانه را نوسازی کنند من خیلی خوشحال شدم اما چیزی که دیده بودم بیشتر ناراحتم کرده بود ... خوشحال بودم از خانه ای که قرار است آباد شود و جایی که در حال حاضر زندگی میکردند ... خانه ای 4 طبقه که سه واحد آن خالی بود . البته تمام خانه های اطراف هم نوساز بودند و خالی از مستاجر . آخر پاییز بود. آنها ساکن پارکینگ آن خانه ی 4 طبقه بودند و همان پارکینگ را هم 500 هزار تومان پول پیش دادند و ماهی 30 تومان اجاره . حالا پارکینگ بود و پرده ای که حکم در را داشت . . . معصومه سادات پرید بیرون و گفت شهید الیاسی شهید الیاسی اینجا یک خیلی موش داره . من شب ها بغل مامان می خوابم تا موشها گوش و پاهایم را گاز نگیرند . راست میگفت طفلک . آن منطقه به علت داشتن جوی آب و زمین خالی خیلی موش داشت . حتی خواهر من که در آپارتمان زندگی میکرد امان نداشت. معصومه سادات باز گفت شهید الیاسی اینجا خیلی سرده وقتی آسمون صدا میده من میترسم . . . وبعد برادرانش آمدند و برای اولین بار در چشمانشان دیدم حس کمک را، دوست داشتند از اینجا بروند آنها هم بخاطر موش ها ی بزرگ منطقه می ترسیدند بخوابند . واقعا نمیدانستم چه کنم و هیچ راهی هم نداشتم . به هر کسی رو زدم تا جایی برایشان موقت پیدا کنم جوابی نگرفتم انگار قسمتشان بود بیشتر سختی بکشند ... مادر معصومه سادات گفت تا صبح حواسش به بچه هاست و شوهر نابینایش . میگفت موش ها گله ای حمله میکنند و وسایل خوردنی را میبرند . دلم به حاشان سوخت . و با خودم گفتم ای کاش کمی محبت به دل این همسایه ها بود و لااقل برای چند ماه یکی از این واحدهای خالی را به انها میدادند ... و حالا من بودم که دیگر نمیتوانستم در جای راحت خانه ام بخوابم و دلم به آن طفل های معصوم بود که باید سرما و سختی را تا بهار تحمل میکردند ..
Design By : RoozGozar.com |