سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آخرت من


عید قربان بود و ما هم توان مالی نداشتیم که گوسفندی ذبح کنیم . و در نتیجه شرایطی نبود که برای خانواده ی آقا سید چیزی ببریم . و همه چیز را سپردم به خدا . اما ته دلم  خیلی غصه ی آنها را میخوردم . سه بچه ای که باید فقط بوی کباب را حس کنند و میدانستم چقدر دلشان امروز کباب می خواهد. . .

از خدا خواستم تا خودش دل بچه ها را آرام کند کاش امروز را فقط بخوابند و بیدار نباشند ...

در همین فکرها بودم که یکی از دوستانم زنگ زدو گفت که ران گوسفندی را نیت کرده برای بچه ها و خود آقا سید که خیلی بیمار بوده تا برای چند ماهی جواب نیازهایشان را بدهد من که از خوشحالی در حال پرواز کردن بودم . گفتم همین الان میام و میگیرم و میبرم . گفت زودتر ... من از زود هم زودتر رسیدم . در حالیکه داشتم گوشت را میگرفتم خودم هم بوی کباب شدیدی را حس کردم  که در حال بیهوشی بودم از لذت بویش . نه خودش چون زیاد کباب دوست ندارم. حالا

دوستم ظرفی پراز برنج و کباب داغ داغ تحویلم داد که برای آقاسید و خانواده اش ببرم تا از کباب تازه هم جا نمانند . . .

من با ذوقی وصف نشدنی حرکت کردم  و وقتی سر کوچه ی معصومه سادات رسیدم  دیدم دختر کوچولو با یک ظرف در دستانش  منتظر ایستاده  و تا ما را دید فریاد زد مامان اومدن بیا ...

وباز هم حکایت گریه و تعجب ..

پرسیدم باز چه شده حاج خانم ؟ گفت از صبح در اتاق را بستم تا بچه ها بیرون نروند که دلشان کباب بخواهد و یا از بویش هوس کنند . اما معصومه از صبح که بلند شد چیزی نخورد و میگفت شهید الیاسی قرار است کباب بیاورد . و من حریفش نشدم و او ظرف به دست بیرون در ایستاد  ...

من که چاره ای نداشتم گفتم برو . بالاخره خسته می شود و می آید  اما تازه نیم ساعت بود که امده بیرون. ومنتظر شما .

من نمیدانم از کجا می فهمد ولی روزی که شما می آیید او از صبح میداند. . .

صورت کوچولوی معصومه سادات معصوم را بوسیدم و خدا را شکر کردم . اما جالب اینکه پسران خانواده از پشت در به دست من نگاه میکردند و میدانم چه در دلشان میگذشت ... و معصومه که منتظر بود تا احساسات من زودتر تمام شود نکند کباب از دهن بیفتد...


نوشته شده در شنبه 91/10/9ساعت 5:53 عصر توسط بنده حقیر خدا نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» سلام95
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com